به اشـــــک چلــــه گــرفـتـم کـه مـحتــرم باشــم
خـــدا کنـد کـه شــب اربــعیـن حــــرم باشـــم...
به اشـــــک چلــــه گــرفـتـم کـه مـحتــرم باشــم
خـــدا کنـد کـه شــب اربــعیـن حــــرم باشـــم...
من که از کودکیم بهر شما پیر شدم
بی سبب نیست که این گونه نمک گیر شدم
مادرم بود کنیز و پدرم نوکر تو
خانه زادم که شدم عبد علی اصغر تو
در نام رقیه فاطمه پنهان است
از این دو یکی جان و یکی جانان است
در روی کبود این دو پیداست خدا
آیینه بزرگ و کوچکش یکسان است
چیزیکه ندارم ببرم محضر ارباب
سرمایه سری هست فدای سر ارباب
از کودکیم یاد گرفتم که بگویم
مادر پدرم نذر پدر مادر ارباب
یاد آور لحظههای دردند عمو
شبهای اسیریام، چه سردند عمو
دیشب سر نی، فقط سرت را دیدم
آغوش تو را چهکار کردند عمو؟
بردن نام تو هر چند خطر داشت پدر
دخترت عشق تو را مد نظر داشت پدر
ذره ای ترس به دل راه ندادم زیرا
دخترت مثل علمدار جگر داشت پدر