هرچه دارم همه از عطر لب مادرم هست
عوض قصه بالای سرم گفت: حسیــــــــــــــن
هرچه دارم همه از عطر لب مادرم هست
عوض قصه بالای سرم گفت: حسیــــــــــــــن
الا مادر که ممنوع از حیاتی
به حال کودکان کن التفاتی
بیا امشب دعایی تازه سر کن
مگو دیگر خدا عجل وفاتی
مانده ام احمد پیمبر بود یا عطار عشق
بس که سلمان ها مسلمان کرد با بوی علی...
نه پرچم و نه ضریح و نه گنبد و نه حرم
شبیه مادر خود بی نشانه ای حسنم...
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
من به “قد قامت” یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیبِ سرخی سر نیزه ست، دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
محمد مهدی سیار